در کودکانه نقاشی هایم خورشید را می کشیدم و دهانش را پر از خنده می کردم ام اکنون شعله هایش مرا می آزارد دیگر تاب دیدنش را ندارم گویا نورانی تر از آن است که می پنداشتم اکنون که چشمهایم به خاک سرد زمین عادت کرده است به نجوای دل می گویم تو دیگر خورشید من نیستی ستاره ای هستی که نبودش زیباتر است