غرش ابران بهاری ُبی محابا پرزهجوم خود خواسته گویی اسمان کوس اناالحق
می زند بر فرق زمین رسته گلهای رنگین بر تنگنای حجیم سنگها می رسد
اینک بهار شادمان دل نادیده ها از وجود سبزه ها و کوهها باز می آیدجوابی از سکوت :
گل بروید آسمان معنا شود دل بسوزد دیده بی همتا شود
از: لاله خطایی
در کودکانه نقاشی هایم خورشید را می کشیدم و دهانش را پر از خنده می کردم ام اکنون شعله هایش مرا می آزارد دیگر تاب دیدنش را ندارم گویا نورانی تر از آن است که می پنداشتم اکنون که چشمهایم به خاک سرد زمین عادت کرده است به نجوای دل می گویم تو دیگر خورشید من نیستی ستاره ای هستی که نبودش زیباتر است